19 نوامبر 2011

اولين روزها

Posted in Uncategorized در 21:48 توسط مامان سام

ماه اول بيشتر به آشنا شدنمان با هم گذشت، و تلاش براى وزن گرفتن سام. در يك هفتگى با عضلاتش بازى ميكرد، چيزى شبيه لبخند، حالتى شبيه جمع كردن لبها، و قيافه اى شبيه محمد مايلى كهن نتيجه تلاش هاى ساعت هاى بيداريش بود. شير را در تاريكى دوست داشت بخورد و از كل فرايند باد گلو گرفتن خوشش نميامد، مخصوصن روى شانه. در دو هفتگى مامان بزرگ و بابا بزرگ پدرى مهمانش شدند و در پيان يك ماهگى اولين گردش عمرش را رفت، به مركز علمى شهر در محله قديمى.

18 نوامبر 2011

گفت آمدم داد خود از كهتر و مهتر بستانم

Posted in Uncategorized در 21:46 توسط مامان سام

سام ما سه هفته زودتر از موعد به دنيا آمد. كيسه آب پاره شد در حالى كه پرده اتاق سام در حال نصب شدن بود. پياده به بيمارستان رفتيم و پنج ساعت بعد، سام در آغوشمان بود. وزنش كمى كمتر از سه كيلوگرم بود ولى دستان قوى (اين را پزشكى كه براى معاينه اش آمد گفت) و چشمان باز و هوشيارى داشت (اين يكى را خودمان ديديم

16 نوامبر 2011

اولين پست

Posted in Uncategorized در 22:41 توسط مامان سام

سلام

اينجا از سام خواهم نوشت.

صفحهٔ پیشین