10 نوامبر 2012
اتوبوس، اتوبوس!
پانزده ماهگی سام، انگار دیواری، مرزی، محدودهای بود که قدم برداشت و از روی آن ردّ شد. تغییرات یکی بعد از دیگری رخ داد. چرت صبحگاهی اش را حذف کرد. یک روز، هرچه کردم صبح نخوابید. فردایش هم همینطور. حالا فقط بعد از ناهار میخوابد، و چرت طولانی تری هم میزند، یک ساعت تا یک ساعت و نیم (چه خوشوقتی بزرگی برای مامان سام!). به خوردن هم ناگهان علاقه نشان داد، و میخواست هرچه میشود خورد را امتحان کند. غذای خودش را میخورد و از غذای ما هم میخواست. این شد که کم کم پورهها را حذف کردم و حالا شام را با ما میخورد. شگفتی دیگر اینکه یک روز که چهار دست و پا میرفت، شجاعت نشان داد و بلند شد. من به شوخی بازی «بشین، پاشو» را پیش کشیدم، و یک بار که نشست و بلند شد، چند قدمی بدون گرفتن دست به دیوار یا به کسی، راه رفت، و همان بود که شد. حالا مثل یک پنگوئن روبات، با دستهای بالا برای حفظ تعادل راه میرود.
در خیابان به اتوبوس علاقه نشان میدهد و با هیجان مرا متوجه میکند که اتوبوس دیده. از موسیقی مخصوصا موسیقی ریتمیک خیلی خوشش میاید (که با «هی، هی» گفتن نشان میدهد). اضطراب جدایی چندان ندارد ولی همچنان اضطراب غریبهها را نشان میدهد.
بیان دیدگاه